حجاب مصونیت است نه محدودیت

مرد فقیر

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را ”و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست 

[ شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:40 ] [ کریمیانی ] [ ]


گل نشکفته

 

علی توی حیاط بازی می کرد . مینا سرش را از پنجره بیرون کرد با صدای بلند گفت : داداش مواظب گلهای باغچه باش باغچه کوچک با گل های زیبا و سرخ ، شادابی خاصی به خانه بخشیده بود . درخت سیب ، گوشه باغچه به تنهایی برای خودش آقایی می کرد و نگاه مهربانش را به گل های زیر دستش ارزانی می داشت .علی همچنان در حال بازی بود که نگاهش به گل سرخی که در وسط باغچه خودنمایی می کرد افتاد ، کسی در حیاط نبود ولی مینا از پشت پنجره او را می دید ، علی سری به اطراف چرخاند مطمئن شد کسی نیست . دست برد آرام گل را چید . تا خواست نفسش را بالا بکشد که گل را بو کند ، مینا جیغ کشید . علی از چا پرید با حالت گریه گفت : چرا مرا ترساندی ، چرا یواشکی نگاه میکنی ؟!مینا که از ناراحتی رنگش عوض شده بود با صدای بلند جواب داد: من خیلی وقت است پشت پنجره ایستاده ام شما حواست نیست . .سپس با ناراحتی از پشت پنجره به کنار باغچه آمد جای گل چیده شده خیلی خالی بود این اولین گلی بود که باز شده بود ، مینا با حسرت به باغچه و بوته گلها نگاهی انداخت و به غنچه کوچکی که گوشه باغچه بود رو کرد و گفت:چرا علی ، هوس چیدن تو را نکرد اما آن گل نگون بخت را چید. بله چون تو در پوشش بودی و زیبایی های گلبرگ هایت را به علی نشان ندادی.غنچه تا غنچه است کسی هوس چیدن آنرا نمی کند اما وقتی گل شد و از حجاب بیرون آمد ، همه در طمع چیدنش نقشه می کشند . چند روز بعد پژمرده می شود ، از چشم ها می افتد و کسی به او اعتنا نمی کند حتی همان هایی که عاشق چیدنش بودند.

 

[ شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:35 ] [ کریمیانی ] [ ]


کدوم محق ترند به حرمت؟

مدت زیادی نبود نشسته بود کنارم که صدای زنگ گوشیش در اومد.

از وقتی شروع کرد به صحبت، خیلی بی حوصله و با لحن آمرانه حرف میزد!

الو-علیکِسلام-هان؟-بیرونم بگو-باشه-گفتم که باشه!خدافظ

مکالمه کوتاهش که تموم شد، رو به من گفت:

این مامان آ متولد شدن برا گیر دادن!!!

چند دقیقه بعد

گوشیش باز زنگ خورد...

اما انگار این آدم، اون آدم عصبی و بی موالات چند دقیقه قبل نبود!

نه صداش- نه لحنش- نه کلماتش- نه حالتاش- هیچیش!

الووووووو...سلااااااام آقای مدنی...حال شما چطوره؟...خوب هستین...ممنووووونم....قربون شما...عصر شمام بخییییییییر...چه عجب یاد ما کردین؟...خانواده خووووبن؟...و...

صدای ظریف و لحن پرمهر و کلمات مودبانه و قدمای پرنازی که موقع حرف زدن با آقای ایکس ازش دیدم، منو به فکر انداخت!

کدوم مُحِق ترند به اینهمه محبت و ادب؟

مادر یا مرد همکلاسی؟!!!

 

[ پنج شنبه 11 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:5 ] [ کریمیانی ] [ ]


عهد بهشتی

دخترشیطونی بود!

امسال باهم تو یه اتوبوس همسفربودیم...

تو فکه حالم خوب نبود...موندم بیرون.

اومد نشست کنارم...

چفیه مشکیمو گرفت تو دستش. پرسید:

چرا هیچوقت نمیذاریش زمین؟ چرا وقتی درش میاری تاش میکنی، بعد میذاریش تو

کیفت؟ چرا هر روز بهش عطر میزنی؟ چرا اینقد

مراقبشی؟ چرا...؟

گفتم برام حرمت داره!

گفت: میخوام اندازه حرمتی که تو واسه این یه تیکه پارچه قائلی، واسه چشام و

 چیزایی که دارن تو این چند روز می بینن، حرمت بذارم...  

بعد مقر شهید محمودوند رفتم بلندش کنم از کنار شهدا

گفت فائزه...امروز روز سومیه که به نامحرم نگاه نکردم!عهد بستم سر قولم بمونم...

 

[ سه شنبه 4 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:59 ] [ کریمیانی ] [ ]