حجاب مصونیت است نه محدودیت

شرافت زن

همانطور که می دانیم اسلام دینی بود که به زن بیشترین ارزش را داد و       

زن را به جایگاه واقعی خود رساند ، شما در تاریخ نگاه کنید . هر جا دم

از آزادی زن زدند زن را وسیله رسیدن به هدف هایشان قرار دادند . در

غرب هم نیز که امروز داعیه دار آزادی است زن را یا برای هوس بازی های

خود و رقصیدن در کاباره هایش می خواهد یا عکس آنچنانی زنان را برای

فروش بیشتر محصولاتشان بر روی کالاهایشان می زنند . این همان آزادی

غربی است . شرافت زن به این معنی ست که زن با  حجاب ، خود را مانند

جواهری در صدف نگه می دارد . او گوهر وجودی اش را ارزش می بخشد

و از اینکه خود را مانند ویترین به معرض دید بگذارد مصون می دارد .

دسترسی به وجود خود را آسان نمی کند . وجودش را تنها برای کسی

که واقعا برای او ارزش قائل است نمایان می سازد . زن نباید زبان دار

لباس بپوشد ، زباندار راه برود ، زباندار صحبت کند . یک زن با آرایش

و پوشیدن لباس های متنوع و رنگارنگ التماس می کند که نگاهش کنند .

و این با اصل شرافت انسانی در تضاد است

[ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ کریمیانی ] [ ]


دارا و سارا

یک عمر خوانده بودیم "دارا" انار دارد
در دست هایش امروز "سارا تفنگ" دارد
با دشمنان"دارا" او قصد جنگ دارد
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
هم کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه دارا به روی مین شد
چندین هزار دارا با "خود"یا که سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر در بند
سارای دیگری در مهران شده شهیده
دارا کجاست؟؟او در اروند ارمیده
صدها هزار" سارا" چشمی به حلقه ی در
از یک طرف ودیگر چشمی ز خون دل تر
سارا سوال میکرد "دارا" کجاست اکنون؟
دیدند شعله ها را در قایقش به مجنون
خون گلوی "دارا" اب حیات دین استروحش به عرش جسمش مفقود در زمین است
در ان زمانه رفتند صدها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار "دارا"
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و در بند
دارای این زمانه با بنزش رود به دربند
دارای ان زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه
در ان زمانه سارا به جبهه ها عجین شد
در این زمانه ناگه چادر لباس جین شد
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا خود از برای جلب نظر بیاراست
ان مقنعه ور افتاد جایش فوکل در امد
سارا به قول دشمن از املی در امد
دارا و گوشواره حقا که شرم دارد
در دست هایش امروز او بند چرم دارد
با خون و چنگ و دندان دشمن ز خانه راندیم
اما به ماهواره در خانه اش کشاندیم
جای شهید اسم خواننده روی دیوار
انها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار
یا رب تو شاهدی به اعمالمان یکایک
بدم المظلوم یا الله عجل فرجه ولیک

[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, ] [ 17:32 ] [ کریمیانی ] [ ]


ما خون دلها خورده ایم.....!

ما خون دلها  خورده ایم ، قرارمان برای نسل نوجوان و جوان این نبود !

من آنروز یک عشق داشتم ؛ پیروزی یا شهادت ، بعضی ها امروز  هر ساعت ، عاشق و معشوق

  آدم های غریبه می شوند  و به سادگی دل می دهند و دل ربایی می کنند!

 

من آنروز از گل و لای و خاک سنگرها  بر لباسهای ساده ام  لذت می بردم و بعضی ها امروز از

شلوارهای لی  خاک نما و پاره پوره خارجی !

 

من آنروز در جبهه زیر آفتاب داغ ، چفیه بر سر می انداختم تا نسوزم ، بعضی ها امروز رو سری از

سر انداخته اند که موی سر به نامحرم نشان داده  و بسوزند ودیگران راهم بسوزانند !

 

من آنروز در خط مقدم برادران غریبه زیادی را می دیدم و به همه می گفتم  : خدا قوت،  نه خسته

برادر!  ، بعضی ها امروز برای طرح دوستی ، فقط  با عجله از همه  می پرسند :ASL

 

 


ادامه مطلب
[ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, ] [ 14:16 ] [ کریمیانی ] [ ]


نامه جانسوز و زینب گونه

نامه جانسوز و زینب گونه ی آرزو ولیپور؛ فرزند اولین شهید خطه علویان

(شهید علی ولیپور) به فاطمه بلوری؛ همسر دانشمند شهید مصطفی روشن است:

سلام خواهرم!                                                                                                

چه خوب می شناسمت! چه زیبا با لهجه ی استقامتت آشنایم و چه شیرین لحن ا

ندوه مهربانت را در پس ِ هجوم ابرهای تیره ی تردید می شناسم .

خواهرم؛امروزِ کودکت به دیروزِ من ، دیروزِ مادرم به امروزِ تو گِرهی ابر یشمین خورده است .

انگار همین دیروز بود ؛ گوش کن ؛ می شنوی ؛

 

این گل پرپر از کجا آمده               از سفر کربُبلا آمده

این گل پرپر شده                      هدیه به رهبر شده

این طنین قهرمانانه ی زنی است که در ۲۴ سالگی و در اولین روزهای جنگ باهمسرش

که فرمانده جنگ های نامنظم کوی ذوالفقار آبادان بود عاشقانه ، شجاعانه و متحیرانه وداع کرد.

آن روزها می گفتند : این بانو مگر داغدار عزیزش نیست که اینچنین

می غرد و تکبیر می گوید:« پس کجاست آن اشک های سیل آسای زنانه اش؟! »



ادامه مطلب
[ شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 18:16 ] [ کریمیانی ] [ ]


عصر حجر

برگشت گفت: آخه این چیه سرت کردی ، مثل امل ها !!! 

مثل اینکه باورت نشده قرن بیست و یکه و شبیه مردم

عصر  حجر می گردی !!!

گفتم: واقعاْ ؟! عصر حجر یعنی کی ؟!

گفت:چه مي دونم 14 قرن پيش.

 گفتم:چه جالب 14 بيشتره يا16؟  

گفت : چه سوالايي ميكني معلومه 16! 

گفتم:

 پس 16 قرن پيش عصر حجر تره تا 14 قرن پيش  

گفت:معلومه  

گفتم: پس شما با اين حساب بايد دمده تر باشيد كه مثل مردم 16 قرن پيش مي گرديد

اونم چه زماني موقعي كه بهش مي گفتن عصر جاهليت ديگه از اسمش

هم پيداست كه خيلي دمده است...

 ديگه پي اش رو نگرفت گذاشت رفت

افحكم الجاهلية يبغون ومن احسن من الله حكما لقوم يوقنون مائده 50

آيا حكم جاهليت را مي جويند و چه حكمي براي يقين آورندگان از حكم خدا بهتر است ؟

و لا تبرجن تبرج الجاهلية احزاب 33

و به همسرانت بگو خود را چنان زنان جاهل نيارايند

 

[ جمعه 29 دی 1391برچسب:, ] [ 13:16 ] [ کریمیانی ] [ ]


مگه این نقطه مسلمون نداره

مگه این نقطه مسلمون نداره

 

فاطمه فاطمه نیست ، تو راس مى‏ گی
اما یه فرشته مى‏ تونه باشه
اگه عصمتش مثه فاطمه نیست
مى ‏تونه که فاطمه گونه باشه

تو کدوم جغرافیا فرشته رُ
با این اوضاع تو خیابون مى‏ بینى
تو کدوم صفحه‏ ى تاریخ این همه
چهره‏ هاى نیمه عریون مى ‏بینى


آره ما بى‏ هنراى عالمیم
اگه زلفاى پریشون هنره
کسى که مدعیه نجابته
ساده از هویتش نمى‏ گذره


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 21 دی 1391برچسب:, ] [ 18:54 ] [ کریمیانی ] [ ]


خنکای بهشت

تو می توانی روسری نصفه نیمه ات را ، هی برداری و دوباره بذاری

 می توانی گاهی بادبزنش کنی

 می توانی مانتوی سفید کوتاه نازک چسبان بپوشی تا گرمت نشود

 می توانی شلواری بپوشی که دمپایش تا صندل ات 20 سانتیمتر فاصله داشته باشد

 می توانی جوراب هم نپوشی

 لاک هم لابد خنک کننده است 

 بستنی هم لیس بزن روی نیمکت پارک



 بوی ادکلنت هم می تواند تا ده متر پشت سرت تعقیبت کند 

 فرض کن اینها بلد نیستند مثل تو باشند  

 فرض کن اینها عادت کرده اند به این پارچه ی سیاه در این گرما

 

 فرض کن گرمشان نمیشود

 فرض کن تو روشنفکری و اینها اُمل

 آخر تو چه می دانی چادر ترنم عطر یاس است در فضای غبار آلود دنیا؟

 آخر تو چه می دانی حجاب خنکا و زیبایی به وجود هر دختر می نشاند؟

 تو می توانی خوش باشی به عرق نکردن در دنیا

 خنکای بهشت گوارایتان ، دختران چاد
ادامه مطلب

[ سه شنبه 13 دی 1391برچسب:, ] [ 21:39 ] [ کریمیانی ] [ ]


پوشش زهرا مگر اینگونه بود؟


 


 

 

در خیابان چهره آرایش مکن / از جوانان سلب آسایش مکن

زلف خود از روسری بیرون مریز /  در مسیر چشم ها افسون مریز 

یاد کن از آتش روز معاد / طره ی گیسو مده بر دست باد 

خواهرم دیگر تو کودک نیستی / فاشتر گویم عروسک نیستی!! 

خواهر من این لباس تنگ چیست ؟؟ / پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟ 

 

پوشش زهرا مگر اینگونه بود؟؟!! 
 

خواهرم ، ای دختر ایران زمین /  یک نظر عکس شهیدان راببین!

شیعیان مدیون خون کیستند؟ /  زنده از رقص جنون کیستند؟ 

ای مسلمانان ، فرهنگ عاشورا چه شد؟  /  پرچم خون رنگ عاشورا چه شد ؟

کیست تا اسلام رایاری کند ؟ /  حکم را روی زمین جاری کند؟

[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, ] [ 10:7 ] [ کریمیانی ] [ ]


مرد فقیر

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را ”و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست 

[ شنبه 27 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:40 ] [ کریمیانی ] [ ]


گل نشکفته

 

علی توی حیاط بازی می کرد . مینا سرش را از پنجره بیرون کرد با صدای بلند گفت : داداش مواظب گلهای باغچه باش باغچه کوچک با گل های زیبا و سرخ ، شادابی خاصی به خانه بخشیده بود . درخت سیب ، گوشه باغچه به تنهایی برای خودش آقایی می کرد و نگاه مهربانش را به گل های زیر دستش ارزانی می داشت .علی همچنان در حال بازی بود که نگاهش به گل سرخی که در وسط باغچه خودنمایی می کرد افتاد ، کسی در حیاط نبود ولی مینا از پشت پنجره او را می دید ، علی سری به اطراف چرخاند مطمئن شد کسی نیست . دست برد آرام گل را چید . تا خواست نفسش را بالا بکشد که گل را بو کند ، مینا جیغ کشید . علی از چا پرید با حالت گریه گفت : چرا مرا ترساندی ، چرا یواشکی نگاه میکنی ؟!مینا که از ناراحتی رنگش عوض شده بود با صدای بلند جواب داد: من خیلی وقت است پشت پنجره ایستاده ام شما حواست نیست . .سپس با ناراحتی از پشت پنجره به کنار باغچه آمد جای گل چیده شده خیلی خالی بود این اولین گلی بود که باز شده بود ، مینا با حسرت به باغچه و بوته گلها نگاهی انداخت و به غنچه کوچکی که گوشه باغچه بود رو کرد و گفت:چرا علی ، هوس چیدن تو را نکرد اما آن گل نگون بخت را چید. بله چون تو در پوشش بودی و زیبایی های گلبرگ هایت را به علی نشان ندادی.غنچه تا غنچه است کسی هوس چیدن آنرا نمی کند اما وقتی گل شد و از حجاب بیرون آمد ، همه در طمع چیدنش نقشه می کشند . چند روز بعد پژمرده می شود ، از چشم ها می افتد و کسی به او اعتنا نمی کند حتی همان هایی که عاشق چیدنش بودند.

 

[ شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:35 ] [ کریمیانی ] [ ]